زندگی با فرمانده؛ از ازدواج تا شهادت/ امام(ره) در خطبه عقد به حاج حسین خرازی و همسرش چه گفت؟
تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۲۱۲۹۵۴
سید شهیدان اهل قلم چه زیبا حاج حسین را توصیف کرده است:«او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت؛ چه میگویم؟ چهره ریز نقش و خندههای دلنشینش نشانه بهتری است.
به گزارش مشرق، هرسال حوالی اوایل اسفند وقتی برای مراسم سالگرد عموی شهیدم به گلستان شهدا میرفتیم یک قطعه آنطرفتر مراسمی بود، بزرگتر که شدم فهمیدم آنجا مزار شهید رشیدی است که نامش افتخار ما اصفهانیها است و او سردار شهید حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین(ع) است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
پس از چند سال رفاقت با حاج حسین، سال ۹۶ برای اولین بار راهی کربلای ایران میشوم، در مسیر رزق میدادند و سهم من از میان صدها تصویر شهید، تصویر حاج حسین شد، از میان همه یادمانها غم وغصه شلمچه برایم فرق دارد؛ آخر اینجا محل عروج حاج حسین در عملیات کربلای ۵ است.
بغض عجیبی گلویم را فشرده بود؛ راوی شروع به روایتگری کرد؛ آنجا هم نام حاج حسین واسطه شد؛ راوی میگفت:« حاج حسین! این دخترها بچه محلت هستند» تا این را میگوید صدای هقهق گریه بچه محلهای حاج حسین است که فضای شلمچه را پر میکند، انگار دیگر کسی جز ما همشهریهای حاج حسین در اینجا نیست...
سید شهیدان اهل قلم چه زیبا حاج حسین را توصیف کرده است:«او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت؛ چه میگویم؟ چهره ریز نقش و خندههای دلنشینش نشانه بهتری است؛ مواظب باش آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم میکنی، اگر کسی او را نمیشناخت هرگز باور نمیکرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین(ع) روبروست.»
ماجرای ازدواج حاج حسین
«زندگی با فرمانده» را ورق میزنم خاطرات حاج حسین است، نوشته: حسین زیر بار ازدواج نمیرفت و میگفت:«اولاً من بلد نیستم زن بستونم دوماً نه خونهای دارم و نه چیزی، بعدش هم الآن جنگه و وقت این حرفها نیست.»؛ در نهایت یکروز قبول کرد و به من گفت:«بیا برو با ننهام یه دختر واسه من پیدا کن.» و برگهای هم داد دستم که در آن نوشته بود:«اینجانب حسین خرازی، یک پاسدار عادی، یک دست ندارم، هیشت و پیشت هم ندارم (به گویش اصفهانی یعنی آه در بساط ندارم)، امکان شهید شدنم هم هست و حقوق ماهیانهام ۲ هزار تومان است.» و تأکید کرد هرجا میروید حتما اینها را بگویید.
امام(ره) در خطبه عقد حاج حسین خرازی چه گفت؟
در نهایت حسین تصمیم به ازدواج با خانمی گرفت و از طریق واسطهای که در بیت امام داشتیم وقت گرفتیم تا خطبه عقد حسین را ایشان بخوانند؛ حسین را به امام(ره) معرفی کردم و گفتم:«ایشون فرمانده لشکر امام حسین(ع) هستند و با اقتدا به حضرت ابوالفضل(ع) دست راستشون را در راه اسلام دادند.» امام(ره) نگاهی زیرچشمی به حسین انداخت و بعد از خواندن عقد فرمودند:«انشاءالله به پای هم پیر بشید، دنیا سختی و گرمی دارد: ان معالعسری یسری؛ زندگی مشکلات دارد، باهم دوست باشید، رفیق باشید تا انشاءالله بتوانید باهم به خوبی زندگی کنید.»
بعد از آن جشن عقدی در خانه مادر خانم حسین گرفتیم؛ بچهها آن شب یک قبضه تیربار داخل یک جعبه گذاشتند و روی آن چندتا عروسک گذاشتند و بهعنوان هدیه برای حسین آوردند.
شوخ طبعی حاج حسین با رفقا
با خواندن تک به تک این خطوط خنده به لبم میآید و بازهم کتاب را ورق میزنم و عکسی زیبا از حاج حسین توجهم را به خود جلب میکند؛ از آن خندههای زیباست که با دیدنش قند در دل آدم آب میشود و همین عکس مرا جذب به خواندن داستان بعدی کرد:
دست حسین که در عملیات خیبر قطع شد برای عیادتش به اصفهان رفتیم؛ از وضعیت مجروحین و لشکر و... پرسید و جوابش را دادیم؛ در آن چند روز مدام به دیدنش میرفتیم که یکی از همان روزها به من گفت:«شما ازدواج کردی؟» گفتم:«چطور مگه؟» گفت:«زن گرفتی یا نه؟» گفتم:«هنوز نه» گفت:«راستش من یکی از خواهرامو میخواستم بدم به یکی از بچههای لشکر، حالا که تو ازدواج نکردی، کی بهتر از تو؟»عرق شرم را روی صورتم حس کردم و از طرفی ته دلم هم قند آب شد، گفتم:«حسین آقا این حرفا چیه؟ ما هنوز بچهایم و وقت زن گرفتنمون نشده.» گفت :«نه بیخود حرف مفت نزن؛ من تصمیمم رو گرفتم تو باید دوماد ما بشی، آمادگیشو داری یا نه؟» با خجالت گفتم:«حالا باشه ایشالا سر وقت.» دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم و اجازه رفتن گرفتم.
فردای آن روز یکی از بچهها را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم و زد زیر خنده؛ پرسیدم چرا میخندی؟ و پاسخ داد:«بنده خدا؛ حسین اصلا خواهر نداره اینا کلا سه تا برادرند.» از اینکه سرکار رفته بودم نمیدانستم ناراحت شوم یا بخندم.
انگار پدرمان را از دست دادیم
شب قبل یکی از گردانها عملیات کرده و نتوانسته بود به اهدافش برسد و تعدادی شهید داده بود؛ حسین بخاطر شهدای دیشب و اینکه نتوانسته بود خوب استراحت کند، از طرفی خسته و فرسوده و از طرفی دیگر دلگیر بود و حال خوبی نداشت؛ به او گفتم :«حسین آقا؛ میخوای بگم تورجی یکم بخونه؟»، گفت:«بگو بخونه!»؛ بیسیم را گذاشتم بین گوش خودم و حسین و همینطور که سرهایمان بههم چسبیده بود گفتم:«آقای تورجیزاده، من و حاج حسین کنار همدیگهایم، یکم برای ما بخون.»
شعری بود از حضرت زهرا(س) که او همیشه میخواند:«در بین آن دیوار و در، زهرا(س) صدا میزد پدر، از سینهاش خون میچکید، زهرای من زهرای من.»؛ تورجیزاده با صدای گرمی که داشت پشت بیسیم این شعر را میخواند و همینطور که زیرچشمی حسین را نگاه کردم، چشمانش پر از اشک شد و ناگهان بغضش ترکید و زد زیر گریه؛ با دیدن حال او من هم طاقت نیاوردم و اشکم جاری شد، به تورجیزاده گفتم:«طیبالله، دیگه ادامه نده.»
روز بعد به طرف خط راه افتادم و در طول مسیر حال دیروز حسین در ذهنم تداعی میشد و ناخودآگاه گریهام گرفت؛ به منطقه که رسیدم با یکی از بچهها روبرو شدم و بسیار منقلب، آشفته و با لباسهای خونی بود؛ تا او را آن وضعیت دیدم با توجه به حال دیروز حسین پرسیدم:«حسین طوریش شده؟» تا این را گفتم زد زیر گریه و بغلم کرد؛ بند دلم پاره شد و نمیدانستم چکار کنم؛ حالم دست خودم نبود و همراهم مرا به داخل آمبولانس برد و جنازه حسین آنجا بود، هنوز کسی از شهادتش خبر نداشت.
خودم را انداختم روی جنازه و سر و صورتش را میبوسیدم؛ حال خاصی داشتیم و انگار پدرمان را از دست داده بودیم.
اگر میخواهیم از سرزمینی بهتر و بیشتر بدانیم باید قصه زندگی قهرمانهایش را بخوانی چرا که گفتهاند شرف المکان بالمکین؛ صفحه به صفحه تاریخ این سرزمین نشان از قهرمانهایی دارد که امنیت و آرامش من و هم نسلیهای دهه هشتادیام مدیون آنها است، آن فرماندهانی که نه مدالی به سینه داشتند، نه ادعایی داشتند؛ آری قصه قهرمانان این مرز و بوم قصه فرماندهان روزهای مبارزه است.
منبع: فارسمنبع: مشرق
کلیدواژه: سفر رئیسی به چین قیمت شهید خرازی حاج حسین خرازی شلمچه شهدای جنگ تحمیلی جنگ تحمیلی دفاع مقدس خودرو قیمت های روز در یک نگاه حوادث سلامت حسین خرازی حاج حسین امام ره بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۲۱۲۹۵۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
طلاق بهخاطر پیدا شدن روسری در خودرو شوهر
زن جوان وقتی یک روسری قرمز رنگ و عروسک دخترانه در خودروی همسرش پیدا کرد برای طلاق به دادگاه خانواده رفت.
به گزارش مشرق، مقابل یکی از شعبههای دادگاه خانواده زن جوانی در حالی که یک روسری قرمز در دست داشت و با بیقراری قدم میزد چند دقیقهای نگذشته بود که پسری جوان به سمتش آمد و گفت ساناز جان من را ببخش اشتباه کردم باید واقعیت زندگیام را به تو میگفتم هرچند گذشتهها گذشته و اصلاً موردی برای نگرانی وجود ندارد.
در همین موقع سربازی از ته سالن شماره پروندهای را خواند و گفت طرفین جلسه رسیدگی ساعت ۸ صبح اعلام حضور کنند.
به محض ورود به شعبه زن جوان بیمقدمه گفت: آقای قاضی این مرد مرا فریب داده و با احساس من بازی کرده او قبلاً زن داشته و هنوزهم دوستش دارد اما به من نگفته بود، اگر من این روسری را پیدا نکرده بودم معلوم نبود تا کی میخواست این ماجرا را پنهان نگه دارد.
قاضی با شنیدن این حرفها گفت دخترم کمی آب بخورید و آرام باشید اینطور من متوجه نمیشوم ماجرای زندگی شما چیست آهستهتر برایم از اول تعریف کن!
ساناز کمی که آرام شد، گفت: با آرمین در یک کافه آشنا شدیم. از روز آشنایی تا ازدواج 6 ماه طول کشید. آرمین میگفت کسی را ندارد و تنها به خواستگاریام آمد. به من گفت پدرش فوت کرده و مادرش هم پیش خواهرش خارج از کشور زندگی میکند و اینجا تنها زندگی میکند من ساده هم باور کردم. پدرم با اصرار من راضی به ازدواج شد و ما سر خانه و زندگی خود رفتیم اما همین چند هفته پیش بود که توی ماشینش یک روسری قرمز پیدا کردم خیلی عصبانی و ناراحت بودم با این حال به رویش نیاوردم تا اینکه چند روز قبل یک عروسک دخترانه هم در ماشین پیدا کردم. این بار دیگر به رویش آوردم و گفتم اینها مال کیست اما آرمین با دروغگویی تمام به من گفت ماشین دست دوستش بوده و اینها مال همسر دوستش است، اما من باور نکردم یک روز از روی کنجکاوی او را تعقیب کردم و دیدم دم یک مهدکودک رفت و یک دختربچه را بغل کرد و بعدش هم رفت مقابل خانهای و بعد از پیاده شدن داخل خانه رفت. از تعجب و ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوانه میشدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم ببینم موضوع چیست. وقتی زنگ در خانه را زدم همان بچه در را باز کرد و هنوز حرفی نزده بودم که آرمین را پشت سرش دیدم و وقتی دختربچه او را بابا صدا زد از هوش رفتم.
چشم باز کردم در بیمارستان بودم بعد هم به خانه پدرم رفتم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. این مرد یک دروغگوی بزرگ است او زن و بچه داشته و موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بود. او یک کلاهبردار است معلوم نیست با چند نفر دیگه چنین کاری کرده الان هم من فقط طلاق میخواهم.
قاضی رو به آرمین کرد و گفت: حرفهای همسرت را تأیید میکنی تو واقعاً زن داشتی؟
آرمین نگاهی کرد و گفت: آقای قاضی ماجرا اینطوری نیست. من سه سال قبل از همسر اولم جدا شدم. دخترم با مادرش زندگی میکند من در هفته یک روز او را میبینم اما از شانس بدم همسرم متوجه شد. من اصلاً با همسر سابقم ارتباطی ندارم فقط آن روز رفتم بچه را به مادرش بدهم که اینطوری شد. من کلاهبردار نیستم من ساناز را دوست دارم. میخواستم قبل ازدواج خودم به ساناز واقعیت را بگویم ولی ترسیدم ساناز با من ازدواج نکند. همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم اما خودش زودتر فهمید الان خیلی پشیمانم و میخواهم ساناز یک فرصت دوباره به من بدهد. من مجرم نیستم فقط یک عاشق هستم. آیا هر کسی که طلاق گرفته دیگر حق ازدواج ندارد؟ قبول دارم اشتباه کردم اما جبران میکنم.
آرمین رو به ساناز کرد و گفت: باور کن من آدم بدی نیستم فقط اشتباه کردم و واقعیت را نگفتم الان هم پشیمانم از پنهانکاری که کردم.
ساناز رو به آرمین کرد و گفت: اعتمادی که به تو داشتم از بین رفته و دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم بهتر است از هم جدا شویم.
قاضی که حرفهای این زوج جوان را شنید، گفت میدانم همسرت اشتباه بزرگی مرتکب شده، اما بهتر است بیشتر راجع به تصمیمت فکر کنی یک ماه به کلاسهای مشاوره بروید اگر نظرت عوض نشد آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم.
امیرحسین صفدری کارشناس حقوقی
دروغ و پنهانکاری مثل یک سم کشنده در زندگی مشترک عمل میکند. در این پرونده میبینیم که مرد جوان اشتباه بزرگی مرتکب شده که قبل از ازدواج حقیقت را بیان نکرده است. او باید اجازه میداد ساناز خودش تصمیم بگیرد در واقع آرمین با پنهانکاری بشدت همسرش را ناراحت کرده است.البته ساناز هم کمی مقصر است او باید در مورد آرمین تحقیق میکرد و بدون شناخت کافی از او وارد این رابطه نمیشد اما با سادهانگاری راجع به این مسأله مهم وارد رابطه شد و این پیامد اصلی ازدواج بدون شناخت کافی و از روی ظواهر است.
با این حال زوجهای جوان باید بدانند اصل و اساس یک زندگی مشترک موفق بر پایه صداقت و تعهد است. زندگی بدون اعتماد محکوم به شکست است پنهانکاری و دروغگویی تمام پلهای پشت سر را خراب میکند.
منبع: روزنامه ایران